ما دو نفریم

ابوذر هدایتی
hedayat_57@yahoo.com



ما دو نفريم


ابوذر هدايتي

ما دو نفريم كه اين‌جا زندگي مي‌كنيم. از اول كه دو نفر نبوديم. سه نفر بوديم. من، رفيقم و پيرزني كه راه به راه به ما مي‌گفت: « شماها را از چنگ عزرائيل گرفتم.» زير زمين كوچكي است. چيزي هم تويش نيست. نمي‌دانم به هواي اين‌كه ما مي‌خواستيم بياييم، زيرزمين‌ِ خانه‌اش را خلوت كرده بود يا نه. تا آمديم، رفيقم رفت آن گوشه زيرزمين، كه روبه‌رويِ پنجره‌هايِ يك وجبي باشد. اول‌ها پيش هم بوديم. بعد من كوچ كردم، آمدم اين‌جا، زيرِ پنجره‌ها.
از آن شبي كه با لباسِ شخصي خانه پيرزن آمديم، چهار هفته‌اي شده. يادش به‌ خير، بار اول وقتي پيرزن را ديديم كه براي رژه تو شهر رفته بوديم. جلو آمد و بِهمان گل داد. مردم به هر سربازي گل مي‌دادند. تو جيبِ هر دوي‌مان هم گلي گذاشت و سرش را جلو آورد و چيزي درِ گوشِ رفيقم گفت. صدايِ مارشِ نظامي بلند بود و از هر سوراخي هم، از اين آهنگ‌هايِ برو جلو، نترس، فوقش مي‌ميري؛ مي‌شنيديم. بعد از آن رفيقم حُناق گرفت و تا چند روز حرف نزد. حتي جوابِ تلفنِ زيدش را هم نمي‌داد. مثل مريض‌ها بود. نه جايي مي‌رفت. نه چيزي مي‌خورد. هيچي. تا اين‌كه همه‌چيز را گفت. اگر چند ساعت ديرتر زبانش باز مي‌شد، كار تمام بود. مي‌خواستند گروهان‌ها را تقسيم كنند. من خاطرِ پيرزن را مي‌خواستم. خيلي كارها براي‌مان مي‌كرد. غذاهاي محشري مي‌پخت. رخت و لباس‌مان را مي‌شست. خواب كه بوديم، روي‌مان را مي‌كشيد. خدايي‌اش هواي‌مان را داشت. اولش من هم مثل رفيقم خيال مي‌كردم، براي خاطرِ پول، كارت دعوت بِهمان داده. بعدش فهميدم نه بابا، حكايتِ مامان بازي است. تا روزي كه پيرزن بود، لااقل‌اش صدايي تو اين دَخمه مي‌پيچيد. اين‌ها با هم سرِ همه چي، يكي به دو مي‌كردند و من هم اين‌جوري سرگرم مي‌شدم. شنگولي‌ام وقتي بود كه راديو گوش مي‌دادم. از صبح تا شب يك اخبار از دستم در نمي‌رفت. حالا هم اين‌جوري است. رفيقم دم به دم موقع شنيدن خبرهايِ چرت، بد جوري عصباني مي‌شد و بلند بلند زِر مي‌زد و با پيرزن جر و بحث مي‌كرد. من هم براي خبرها، شيشكي مي‌بستم. اما رفيقم به قول خودش، كارش تحليل و ... نمي‌دانم چي چي بود. حالااا. رفيقم مي‌گفت: ما مقصريم. نصفِ تقصيرِ جنگ، گردنِ دولت ماست كه خريت كرد، رَجز خواند. نصفِ دوم‌اش، تقصيرِ مردم ما بود كه سادگي كردند و جنگيدند. پيرزن كه اصلا يك چيزِ ديگري بَلغور مي‌كرد. پيرزن مي‌گفت: « هر روز مُهمات اين‌ور آن‌ور مي‌برنند. هر هفته هم دارند قطارْ قطار سرباز خالي مي‌كنند.» راديو هم همين چيزهايي را مي‌گفت كه پيرزن ديده بود، اما پياز داغش را زياد مي‌كرد. راديو مي‌گفت:« كله گنده‌هايِ مملكت تصميم گرفتند، بجنگند و نمي‌دانم تا پايِ جان از كدام معاهده دفاع كنند.» و از اين چِرت و پِرت‌ها. حالا من چي مي‌گفتم؟ اي بابا، خودش يك داستان است. خانه پيرزن كه نيامده بودم، مي‌گفتم ته اين جنگ كه پيدا نيست. تازه سربازي‌مان هم سر بيايد، باز هم نمي‌گذارند رنگِ خانه‌مان را ببينيم. خانه پيرزن كه آمدم، مي‌گفتم ما كه بلد نيستيم بجنگيم. بالاخره به خاطر بازي با دُمِ شير به گُه خوردن مي‌افتيم. شِر و وِر بود كه بهم مي‌بافتم. خرجي كه نداشت. من هميشه تو حالِ بعد از جنگ بودم، اما رفيقم از بس زر مي‌زد و از اين جنگِ كوفتي مي‌گفت، حواسم پرت مي‌شد و خيال برم مي‌داشت كه مبادا راه را عوضي آمديم. با خودم مي‌گفتم گيرم مرا گرفتند، چي مي‌شود. مي‌ديدم تو دادگاه‌ام و يكي برايم چند سال حبس مي‌برد. فكر بدتر از اين را هم كه مي‌كردم، مي‌ديدم باز هم اي‌والله دارد. اين كجا، الكي مردن كجا. بعدش‌ هم خُروپف‌ام هوا مي‌رفت. از بس خسته بودم. آخر صبح تا شب كارم شده بود، تنها ورق‌ بازي كردن. همان روز اول به پيرزن گفتيم، برود براي‌مان يك وَغ‌وَغ ساهاب بخرد، سرمان گرم شود. اولش با هم بازي مي‌كرديم. سرِ همه‌ چيز هم بازي مي‌كرديم. سرِ اين‌كه هر كي باخت، تا سه روز ريشش را نزند يا اين‌كه گرسنه بخوابد يا اين‌كه يك شب مستراح نرود. پيرزن هم ورِ دل ما مي‌نشست و به ما زل مي‌زد و مي‌خنديد. رفيقم هم، هي وسطِ بازي پارازيد مي‌انداخت و بيخِ گوشم مي‌گفت: « چرا اين‌قدر دور و برمان مي‌پلكد.» شايد هم حق داشت، بترسد. حالا صبح تا شب، سر و تهِ رفيقم، زير پتو است. بلكه خواب باشد، تكاني بخورد. اگر گرسنه‌اش ‌شود يا شاشش هم بگيرد، بلند مي‌شود. طفلكي. دردِ بي‌درماني دارد. همچين دردي نصيبِ دشمن هم نشود. چند روزي نيامده بوديم كه دنبال سيخي، چيزي، دربه‌در مي‌گشت تا آخرش يك ميخ، قدِ سوزن پيدا كرد. بعد هم افتاد به جانِ ديوارِ سفتِ بدقِلِقِ زيرزمين. كه چي؟ كه عكسِ نامزدش را بكشد. حالا اين‌ها را كه به من نمي‌گفت. من بو كشيدم، ‌رسيدم. حالا هم مثل درختي شده كه اول به آن صاعقه خورده، بعد هم با تبر آن را انداخته باشند. از همان هفته اول آبِ روروك بود. يعني از آخرهايِ هفته. آن‌قدر اين يك وجب جا را، بالا و پايين مي‌رفت كه پيرزن به آن آرامي، صدايش در مي‌آمد و مي‌گفت: « ننه كونت را بزن زمين، چشم‌هايم سياهي رفت.» خدا بيامرزدش. رفيقم نمي‌نشست كه. واي كه وقتي غر مي‌زد، آدم عُقش مي‌گرفت. كاش فقط آدم عُقش مي‌گرفت. يك بار خواب بودم و پتو را روي سرم كشيده بودم، كه يك‌هويي يك چيزي روي جناقِ سينه‌ام سنگيني كرد. فكر كردم خواب ديدم، نگو رفيقم به سرش زده، گودزيلا شده، افتاده به جانم. كه چي؟ كه چرا مرا خر كردي، گفتي بيايم خانه پيرزن. خر شده بود، يادش رفته بود، آن وقت‌ها ته دلش چي مي‌خواست. هنوز جايِ ناخن‌هايِ صاحب مرده‌اش، روي گلويم مانده. خُب خدا وكيلي سخت است، اما همين است ديگر. باز خوب است، با هم‌ايم. حالا به او نگفتم، اما اگر تنها مي‌خواستم از پادگان بزنم بيرون، آن‌قدر دستْ دست مي‌كردم تا ديگر كار از كار مي‌گذشت. نمي‌دانم اگر من رضايت نمي‌دادم، دلش قرص مي‌شد كه خانه پيرزن بيايد. اما شايد به‌خاطر كلاهي كه سرش رفته بود، مي‌آمد. بالاخره اين‌كه مثل من، نمي‌خواست تا آخر عمر شَل و پَل بماند يا اين‌كه يك‌هويي نِفله شود. حالا او يك چيز ديگر را هم نمي‌خواست. نمي‌خواست دلبر از بغلش پر بزند.
موجِ راديو را مي‌گردانم و دنبال يك‌جايي‌ام، يك خبري بگيرم. از اين بي‌خبريِ كوفتي هم يبوست گرفتم. اگر پيرزن بود،كه مي‌رفت دمِ درِ پادگان، ببيند چه خبر است. طفلكي بيش‌تر هم به خاطر ما بيرون مي‌رفت. گاهي وقت‌ها هم از سربازهايي‌كه مي‌ديد، يك چيزهايي مي‌پرسيد. رفيقم هميشه به او مي‌گفت، كه رفتي چي بپرس. اما او هر كار دلش مي‌خواست مي‌كرد. به خاطر همين رفيقم مي‌گفت:« هر چي آدرس داري، پاره كن.» از بس پيرزن اصرار مي‌كرد، پدر و مادرمان را از نگراني در بياورد. شك ندارم مي‌دانست جرم ما چه‌قدر سنگين است. اما بدبختي اين‌جا بود كه خودش را جايِ ننه‌هاي‌مان مي‌گذاشت، بعدش دل‌شوره مي‌گرفت، مخِ ما را تيليت مي‌كرد. خُب ديگر، ننه‌ ناتني‌مان بود، طفلكي. ما هم عاطفه ندار نيستيم. اما آن موقع‌ها فكرِ خودمان را بيش‌تر مي‌كرديم. خُب بعيد نبود مامور دمِ خانه‌مان گذاشته باشند و تلفن‌مان را كنترل كرده باشند. هر چند حالا اگر يك پادگان هم كنار خانه‌مان عَلَم كنند و بفهمند كجاييم، فرقي هم نمي‌كند. حالا خيلي‌ چيزها فرق كرده. ديگر مثل چند هفته پيش، وقتي دل‌تنگ مي‌شويم، آخر شب بالا پشت‌بام نمي‌رويم. آن بالا هم ديگر چيزي براي ديدن نيست. پيرزن كه بود، راضي‌اش مي‌كرديم تا آخرِ شب، آن بالا برويم و يك هوايي بخوريم و دمر بخوابيم و سرك بكشيم. هر چند چراغِ روشن هم كم بود، اما همين كه خانه‌ها را مي‌ديديم، دل‌مان حال مي‌آمد. پيرزن هم بغل‌مان مي‌نشست و آنتن‌مان بود. ترس هم داشت. اگر كسي مي‌فهميد ما توي اين خانه هستيم، حتما لومان مي‌داد. از وقتي هم كه خانه‌اش رفتيم، پايِ مهمان‌هايش را بريده بود. نمي‌دانم چه بهانه‌اي براي‌شان مي‌آورد. يادم هم رفت بپرسم،كه چي به آن‌ها مي‌گفت. اما اين روزها بالا پشت‌بام برويم و چي را تماشا كنيم؟ تازه اگر دل و دماغ براي‌مان مانده باشد كه بالا برويم، ديگر درست و حسابي نمي‌شود، خانه‌اي ديد كه چراغش روشن باشد. به خانه‌هايِ خاموش هم زل بزنيم،كه خُل بشويم؟ چه‌قدر دوست دارم، باز هواپيماهايِ جنگي بلند شوند و ديوار صوتي بشكنند. راستي چه كِيفي دارد، باز توپخانه‌ها توپ ول كنند، طرف‌مان. ما هم زرد كنيم و گوشه‌يِ زيرزمين پناه بگيريم. آن وقت‌ها پيرزن تندتند زير لب دعا مي‌خواند و از پنجره‌هايِ كوچكِ زيرزمين، حياط را مي‌پاييد. حالا كار به كجا كشيده كه حاضرم وقتِ ويراژ دادنِ هواپيماها، توي حياط بروم و لختِ لخت بايستم و براي‌شان دستمال سفيد تكان بدهم. چه فرقي مي‌كند، هواپيماهاي ما باشند يا مالِ آن‌هايي كه با ما مي‌جنگیدند. هر چه باشد بهتر از اين بلاتكليفي است. هر دم سرم را بر مي‌گردانم و ساعت را مي‌بينم. ساعتِ مچي‌ام را جلويِ رويَم آويزان كردم تا وقتِ اخبار شد، صدايِ راديو را بلند كنم. يعني اگر راديو بسوزد، ما نمي‌دانيم روز و شبِ اين خانه راست هست، نيست. عين اين مي‌ماند كه از زمين پرت شده باشيم و هنوز هم جايي نيفتاده باشيم. همين جوري هم داريم پايين مي‌رويم. اما نمي‌رسيم كه. كجا هستيم، نمي‌دانيم كه. چي مي‌شود، باز هم نمي‌دانيم. به سرمان چي‌ مي‌آيد، اين را هم نمي‌دانيم. به اين مي‌گويند گُه گيجه‌گي. منم كه براي اخبار لحظه‌شماري مي‌كنم. بفهمي نفهمي رفيقم كم آورده. اما هنوز به غلط كردم نيفتاده. ديگر براي شنيدن اخبار هم از جايش جُم نمي‌خورد. شك ندارم وقتِ اخبار، از زير پتو گوش تيز مي‌كند. ديوانه به جاي اين‌كه وقتي تازه آمده بوديم، خفه‌خون مي‌گرفت، حالا كه كار از كار گذشته، لال شده. تا اخبار هم كه تمام مي‌شود، صدايش را مي‌بندم و زانوهايم را بغل مي‌گيرم و فكر مي‌كنم. فكر فكر فكر. همه‌اش فكرِ ننه‌ام هستم. بيچاره. حالا همه‌ي اين فرار كردنم، به خاطرِ ننه‌ام نبود، اما بيش‌ترش براي اين بود كه پيري و كوري، پيش‌اش باشم. خُب حالا يك خورده‌اش هم براي اين بود كه نمي‌خواستم جوري‌ام بشود. بدبختي ماه‌هايِ آخرِ سربازي‌مان بود كه تق و توق شد. يعني ننه‌ام چه خيالي مي‌كند؟ خدا مي‌داند كجاها كه نرفته. بدبخت نمي‌داند مُردم، اسيرم. نمي‌داند كه هنوز تو اين آب و خاكم. خدا كند كه‌ اين يك حرفِ رفيقم راست در نيايد كه مي‌گويد: « فاتحه اين يك تكه آب و خاك را بخوان.» مي‌دانم خودش هنوز نخوانده. اگر مي‌خواند كه تا حالا صد دفعه خودش را از كون دار مي‌زد. توي خبرها هم هيچ‌چيز نمي‌گويند. نمي‌گويند اين جنگ چي شد. همين جوري هم كه نمي‌شود گفت همه‌چيز خواب بوده. بالاخره يك جنگي شد. حالا سر هر كوفت و نكبتي. نبايد بفهميم اين‌كه ديگر تيري در نمي‌كنند، آتش بس است، صلح است، آشتي‌كنان است، چي هست؟ اين راديوييِ لعنتي هم كه خفه شده. انگار نه انگار، يك وقتي، شب و نصفِ شب، اخبار مي‌گفت و زرت و زرت مارشِ نظامي و سرود مي‌گذاشت. آن وقت‌ها آن‌جوري دل‌مان را خالي مي‌كردند، حالا هم اين‌جوري. با بي‌خبري كه اين زهرماري را صد جور مي‌شود، معني‌اش كرد. راديوهايِ دور و برِ مملكت‌مان هم لال‌ماني گرفتند. رفيقم هم راست مي‌گويد: « به آن‌ها چه.»
گرسنه‌ام شده. ديگر چيزي هم تو اين خانه نمانده. از وقتي پيرزن دست گذاشت روي قلبش و سرش كج شد و روي پله‌ها وا رفت، غذا را جيره‌بندي كرديم. پيرزن همان وقتي مُرد كه نيروهاي ما داشتند، بي‌سر و صدا عقب‌نشيني مي‌كردند. اين هم از پيش‌گويي‌هايِ رفيقم است. من نديدم، پيرزن چه جوري مُرد. خُب همه چيز يك‌هويي شد. تا رفيقم آمد مرا خبر كرد، پيرزن تمام كرد. دلتنگي‌هاي‌مان از همان روز بيخِ گلوي‌مان را چسبيد. به‌ خصوص‌كه‌ مجبور شديم، او را تو باغچه خانه‌اش دفن كنيم.‌ رفيقم مي‌گفت:«‌ طاقت نياورد، ببيند تك‌تك همسايه‌هايش دارند شهر را خالي مي‌كنند.» همسايه‌هايش هم حق داشتند. توي شهرِ این ریختی، آدم بماند سُماق بمكد؟ رفيقم مي‌گفت: « باز خوب است كسي تو محله‌شان نمانده، وگرنه مي‌آمدند، سراغش را مي‌گرفتند.» خدا از سرِ تقصيرات‌مان بگذرد. پيرزن را همان جوري، با رخت و لباسش، چال كرديم. اين هم فكر من بود. سرِ همين هم با رفيقم، دست به يقه شدم. بابا اصلا وقتِ آدابِ مرده دفن كردن نبود. شكمم به قار و قور افتاده. توي سفره‌ام 5 تا نانِ خالي بيش‌تر نمانده. جيره‌بندي‌مان را سَوا كرديم،كه حرفي در نيايد. من گفتم اين جوري باشد. رفيقم مي‌گفت: « براي من اُفت دارد.» به رفيقم چيزي نگفتم تا حالا. نمي‌خواهم دلش را خالي كنم. اما اين جيره‌بندي تا يك هفته بيش‌تر قد نمي‌دهد. خدا از تقصيراتم بگذرد. يك شب شيطان خودش را انداخت وسطِ معركه، گفت: « پسر جان، بگير رفيق‌ات را بكش تا تهِ نان خشك‌ها در نيامده. خدا را چه ديدي، شايد بيش‌تر زنده ماندي و يك خبري شد.» حتي به اين هم فكر كردم كه جوري خلاصش كنم كه درد نكشد. بعد يادم رفت. بدبختي حالا يادم افتاد.
يك خورده كه فكرش را مي‌كنم، مي‌رسم به اين‌جا كه، خُب حالا با اين يك چُس پولي كه براي‌مان مانده، چه غلطي مي‌توانيم بكنيم. مي‌بينم هيچي. بدبختي ريخت و قيافه ما هم تابلو است. سياه سوخته هستيم و مردم اين خراب شده، سفيد برفي‌اند. پاي‌مان را هم از اين زير زمين بگذاريم بيرون، يك‌راست درازمان مي‌كنند و خلاص. اتفاقا يك بار نصف شب، تا سرِ كوچه رفتيم. يك ساعت طول كشيد، سرِ كوچه رسيديم. خُب ترس داشت. خيرِ سرمان مي‌خواستيم به كشورمان پناهنده شويم. گفتيم باداباد و رفتيم كه بزنيم به مرز. به اين اميد كه از كون شانس بياوريم و خلاص شويم از اين چِله‌نشيني و چه‌ كنم چه كنم، كردن‌ها. كه نشد. يعني از سرِ كوچه آن‌ورتر نرفتيم. جا‌به‌جا مامور بود. زياد نبود. اما اين‌قدري بود،كه خايه نكنيم، رد نشويم.
اي بابا. همه چيزمان هم دارد ته مي‌كشد. ننه‌ام گفت بيش‌تر كاغذ بردار، مبادا آن‌جا كم بياوري. چه‌قدر هم گفت يادت نرود نامه برايم بنويسي. حالا آن‌قدر ريزِ ريز اين جريانات را مي‌نويسم، كه اگر باز بيايم بخوانم، يك چيزِ ديگری مي‌خوانم. يك دقيقه هم بيش‌تر به اخبار نمانده. رفيقم زير پتو جا‌به‌جا مي‌شود. انگار رويش طرف من است. پيچِ صدا را تا آخر مي‌چرخانم و گوش تيز مي‌كنم.

15 مرداد 83







 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32928< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي